حکایت یک درد دل! 

نشسته بودم پای صبحانه مخوردم نان و عسل و خامه
چه خوشمزه بود این غذا چه گوارا بود، منتها!
بس که چرب بود خامه اش بعد از آن دل دردی گرفتم، آخرش
رفتم به پیش پزشک لغوی دواداد برای شکمم یلغوی
دوا را خوردم و شدم سرحال بعد از این خامه خوردنم شد محال!